تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
مرد ثروت مند

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند،

چقدر فقیر هستند.  آن دو یک شبانه روز در خانهتحقير كننده  یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در

پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد: عالی بود ! پدر پرسید: آیا به

زندگی آنها  توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله ! پدراز !و پدر پرسید : چه چیزی در این سفر یاد گرفتی؟ پسرپس از

اندكي اندیشیدن  به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها سه تا. ما در حیاطمان یک حوض

داریم و آنها رودخانه ی بزرگ دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان چراغ و فانوس  های تزیینی داریم و آنها

ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! پدر پس از شنيدن حرفهای

پسرش، زبانش  بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به منفهماندي  که ما چقدر فقیر

 

هستیم.    


آيا مسلماني هست؟

 

  جوانی با يك چاقو وارد مسجد شد و گفت : بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حاكم ا شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید خود  از جا برخواست و گفت :آری من مسلمانم. جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که می خواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا تتقسيم کند و به کمک نياز  دارد . پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما وجود دارد ؟ افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند . پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه می کنید ، به خدا قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود ...


قاضي زرنگ

 

دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود

و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.

 اولی گفت: به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان

به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد

و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را داده ام. حضرت قاضی!

از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر.

چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم. دومی گفت: من

اقرار می کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام

ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده

هستم. قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن.

پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم.

سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد

و گفت: به خدا قسم  که من قطعات طلا را به این شخص دادم

و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی

است.

قاضي به طلبكار گفت: اكنون چه ميگويي؟

او در جواب گفت: من می دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی کند،

شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.

قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت.

در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد.

قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره اش را تراشید،

ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است.

به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد،

حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم.

 

 


پرواز آسمان را بخاطر بسپار

 

 

 

 

                            

 

گاه پرندگان آنقدر سرگرم دانه چیدن می شوند

 که پرواز را فراموش و آسمان را از یاد می برند

پرتاب سنگ کودکی بازیگوش می تواند یادآور پرواز باشد .

پرواز و آسمان را بخاطر بسپار ...

 

 

 


ليست صفحات
تعداد صفحات : 1
صفحه قبل 1 صفحه بعد